ADS
ADS

از زیستن با ناتوانی ام،

از آه بی تاثیرم

گله که می کردم،

گریه ام می گرفت،

 

گریه ام می گرفت از زمستانی که اندیشه ی بهار را از ذهن اهالی خانه برده بود

و بهار تنها لغتی شده بود در کتاب کودکان دبستانی ...

 

تمام روز به حسرت دستانم می نگریستم

و به صدای حبس شده در اعماق سینه ام

گوش می دادم که میگفت: زندگی، زندگی، زندگی

 

بارها رگ های رگ به رگ شده ی دورگردنم،

مرا به سکوت مجاب کرده بودند،

و نگرانی چشم های مادرم مرا از رفتن باز داشته بودند،

 

چکار باید می کردم؟!

چکار باید می کردم؟!

من که نه قدرت رفتن داشتم و نه تاب ماندن و آنقدر با تاریکی در تاریکی زیسته بودم،

که از چهره ی نور وحشت داشتم ...

 

قسم به لحظه ی فرو ریختن پدرم

من هیچگاه نمی خواستم زندگی از بین دستانم سر بخورد و برود ...

برود، برود، که برای همیشه از دست برود ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS