ADS
ADS

حال دل شهریورو یه مسافر می فهمه ...

مسافری که مقصدش بیابونه

 

حال شهریورو شاعری میفهمه که شعراش توی سرش رژه میرن ولی دفترشو توی خونه جا گذاشته

حالشو عاشقی میفهمه که دلبرش اونو به یه کافه دعوت کرده

خوشحاله، خوشحال از این که قراره بعد مدت ها عزیزشو ببینه اما در پس این مهمونی یه خداحافظی تلخ نهفته شده ...

 

شهریور دست ساده دل منه

هنوز هوای تابستونو تو سر می پرورونه و نمی دونه سرمای مبهم انتظارشو می کشه

 

شهریور یه مرزه، یه حد فاصل بین و گریه، بین بودن و نبودن ....

نه گرمای مردادو داره نه سرمای پاییز

اون لحظه ی تردیده ...

1399 ساله که شهریور غریب مونده

عزیزش هر سال میره و اون روی همون صندلی یک سال دیگه منتظر اومدنش میشینه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS