ADS
ADS

زیر بارانِ آخرای آذر که اصلا معلوم نیست باران است یا برف، قدم می زنم و

به این فکر می کنم!

حالا که رفته ای، کجای این زندگی بایستم که دل تنگ نشوم..

خودم را به کجا ببرم که نبودن هایت، دمار از روزگارم در نیاورد...

به خودم که آمدم، جلوی کافه ای ایستاده بودم که جشن دوست داشتنمان را آنجا راه انداختیم....

گفتم، بروم! شاید پیشخدمت خواستند..!

بماند که چطور، پله های کافه را بالا رفتم،

وقتی تو در ذهنم، فریاد می زدی که یادت هست،

اینجا، دستت را می گرفتم....

یادت هست...

بماند... این ها بماند...

فکر کنم، کافه چی، ظاهرپریشانم را که دید، فهمید،

باید قبول کند،

کارگر می خواهد...

شاید هم مرا شناخته باشد...

عاشقانه های زیادی را در کافه اش، ثبت کردیم....

بماند که چه ها گفت...

بماند که چطور پذیرفت...

این ها بماند...

این روز ها حالم بهتر است...

سَرم که گیج می رود از دل تنگی، روی همان صندلیِ همیشه رزو شده مان می نشینم و برای دل بی قرارم، مرا ببوسِ بنان را می خوانم...

هر روز صبح، خانه ی کوچک خاطره هایم را گرد گیری میکنم،

فقط کاش رد دست هایت هم بود...

به صندلی ات سلام می کنم و همان همیشگی را برایت می آورم...

آذر که تمام شود...

یلدا که برسد...

صندلی ات را برمی دارم و از این کافه می روم....

یلدا، با خیالِ تو هم ، قشنگ می شود...

حتی اگر برف نبارد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS