نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
از زیستن با ناتوانی ام،
از آه بی تاثیرم
گله که می کردم،
گریه ام می گرفت،
گریه ام می گرفت از زمستانی که اندیشه ی بهار را از ذهن اهالی خانه برده بود
و بهار تنها لغتی شده بود در کتاب کودکان دبستانی ...
تمام روز به حسرت دستانم می نگریستم
و به صدای حبس شده در اعماق سینه ام
گوش می دادم که میگفت: زندگی، زندگی، زندگی
بارها رگ های رگ به رگ شده ی دورگردنم،
مرا به سکوت مجاب کرده بودند،
و نگرانی چشم های مادرم مرا از رفتن باز داشته بودند،
چکار باید می کردم؟!
من که نه قدرت رفتن داشتم و نه تاب ماندن و آنقدر با تاریکی در تاریکی زیسته بودم،
که از چهره ی نور وحشت داشتم ...
قسم به لحظه ی فرو ریختن پدرم
من هیچگاه نمی خواستم زندگی از بین دستانم سر بخورد و برود ...
برود، برود، که برای همیشه از دست برود ...
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.