ADS
ADS

تنهای بدبختی شدم این روزها جانم

در شهرتان باور بکن دیگر نمیمانم


گم کرده ای دارم که در بن بست گم کردم

سر تا تهِ این کوچه را از حفظ میدانم


گشتم نبودی، دیگران ناگشته دارندت

کم کم به شک افتاده پاهایم به ایمانم


دستی که در دستم نباشد وقت غم یعنی:

بی کس ترین بدبختِ شاعر توی تهرانم


سنگی که پیش پای تو افتاد ، من بودم

محکم بزن ! هرجا که میخواهی بغلتانم


فصلم پر از رنگ است و از این رنگ ها تنها

من زردیِ جا مانده از اندوه آبانم


یک لحظه گوشت را به من بسپار و ساکت باش

چیزی نگو دارم برایت شعر میخوانم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS