نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
امشب به دل گفتم چرا اینگونه غوغا میکنی؟
اینقدر محکم میزنی، ما را تو رسوا میکنی؟
گفتا نمیدانی مگر؟ محبوب فرمان میدهد
جان میسِتاند با نظر، هم با نظر جان میدهد
گفتم که در محبوبِ تو میلی نباشد سوی تو
حتی دریغ از یک نظر از چشمِ او بر روی تو
گفتا که باید سالها با او شکیبایی کنم
او یوسفِ جانم شده، باید زلیخایی کنم
گفتم از آنِ دیگری، شد یوسفِ محبوب تو
آن "زهره" ی زیبا رخ و آن دلنشین خوب تو
گفتا بسوزانم جهان با آهِ عالمگیر خود
بر هم زنم خواب زمان با ناله ی شبگیرِ خود
گفتم که آه و ناله ات آخر زمین گیرت کند
رسوای عالم میشوی، فرسوده و پیرت کند
گفتا خدا خواهد اگر، وِردِ زبانم میکند
با خرقه مُشکینِ او، از نو جوانم میکند
گفتم جنون در جان تو دارد خدایی میکند؟
یا جانِ شیرینت ز تن مشقِ جدایی میکند؟
گفتا مرنج از من "حبیب" اَر ترکِ منزل کرده ام
یا مُشتی از خاکِ تو را با خونِ خود گل کرده ام
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.