نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
تو رفتی و دلِ من چشم سوی دَر دارد
هنوز امید به جادوی چشمِ تَر دارد
خبر ندارد از احوالِ ناگزیرِ سفر
هنوز فکرِ وصالِ تو را بهسر دارد
چه گویم این دلِ خود را؟ که همچو طفلان چشم
به درگشودنِ این قفلِ خیرهسر دارد
شکست دل که نفَس سنگ شد به دور از تو
کجاست آن که ز خاک این شهید بردارد؟...
زمانهایست که زاغان حدیث میگویند
شکوهِ سلطنت این روزها تبر دارد
نهال را نگذارد که پا بگیرد و پَر
چنین که دستدرازی به بار و بَر دارد
تو جانِ نازکی و دانم این نفوسِ پلید
به پایمالِ تو، ای سبزهجان، نظر دارد...
ستودهایّ و سزاوار و هم امین و غریب؛
کدام مرد بدینمایه زیبوفَر دارد؟
امیدِ امن و امانِ من است ایمانت
بمان که صافیات آیینهٔ سحر دارد
نوایت آینهٔ نوش و ترجمانِ سروش
روان بمان که به رودِ تو جان گذر دارد...
هزار شکر که بغضم شکست و جاری شد
ببین که آهِ غریبان هنوز اثر دارد.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.