نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
تنهای بدبختی شدم این روزها جانم
در شهرتان باور بکن دیگر نمیمانم
گم کرده ای دارم که در بن بست گم کردم
سر تا تهِ این کوچه را از حفظ میدانم
گشتم نبودی، دیگران ناگشته دارندت
کم کم به شک افتاده پاهایم به ایمانم
دستی که در دستم نباشد وقت غم یعنی:
بی کس ترین بدبختِ شاعر توی تهرانم
سنگی که پیش پای تو افتاد ، من بودم
محکم بزن ! هرجا که میخواهی بغلتانم
فصلم پر از رنگ است و از این رنگ ها تنها
من زردیِ جا مانده از اندوه آبانم
یک لحظه گوشت را به من بسپار و ساکت باش
چیزی نگو دارم برایت شعر میخوانم
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.