ADS
دکلمافون/دکلمه/علی اکبر یاغی تبار, علی عمله, محمد رئوفی/دکلمه علی اکبر یاغی تبار – وصیت
ADS

گُل به گِل، دریا به طوفان، من به انسان مبتلا

من به انسان مبتلا، انسان به نِسیان مبتلا

 

خانه، خنجر؛ شانه، خنجر شد؛ مرا در بر گرفت

شانه ی همخانه خنجر شد؛ مرا در برگرفت

 

از دل افتادم که بیدل ها به من آویختند

«ساحلِ آشفته ی ما را به دریا ریختند»

 

از دل افتادیم و بیدل ها به ما آویختند

«کارِ دنیا بس که مُهمل بود عُقبا ریختند»

 

من خداوندِ جهان بودم؛ نفهمیدیدم آه!

جانِ جانِ جانِ جان بودم؛ نفهمیدیدم آه!

 

واجْ واجِ هستِ من دستِ مصیبت نامه ها

این مصیبت نامه سرخطِّ وصیت نامه ها

 

پشتِ بغضِ این وصیت نامه خیلی حرف هاست

پشتِ خیلی حرف ها هم روی صحبت با شماست

 

من که جان کندم به خوناب جگر غسلم دهید

با سرشکِ چند طفل بی پدر غسلم دهید

 

من که رفتم از سِجلِّ همسرم پاکم کنید

من که رفتم در کنار مادرم خاکم کنید

 

«کُنْتُ کَنْزاً مخفیاً» در زیر پای این و آن

من فرو می ریزم اما شَهپدر خونِ جوان

 

یک درخت از دفترت کم کن بیابانت به راه

یک بهار از باورت خم کن زمستانت به راه

 

«کُنْتُ کَنْزاً مخفیا» در زیر پای شَهپدر

من تَبار ازگریه بردم؛ شَهپدر از دَه پدر

 

«استخوانم سُرمه شد» سیمرغ ِقافم خسته است

تنگدستی، وسعت مَشرِب به نافم بسته است

 

من که رفتم از من و کفر من ایمانی بساز

از خداوندی که ما بودیم دُکّانی بساز

 

اژدهای هفت سر روییده است از شانه ام

افعیِ هفتادسر از شانه ی همخانه ام

 

چِل چراغ از چِل طرف نور و به ظلمت مبتلا

دامن امنِ جهان و من به وحشت مبتلا

 

دارد از کف می رود بعد از تو مولانای من

بوی الرحمن بلند است از من و دنیای من

 

ای به جان افتاده ای پیوسته در تخریب من

من به ویرانی نظر دارم نه ویرانی به من

 

قفلِ رفتن می زنم البته بر درهای خود

پای می کوبم ولی بر گورِ باورهای خود

 

خوابِ رفتن دیده ام تعبیر آن جز گور نیست

برف دیدم برف می دانم که جز کافور نیست

 

عهد بستم بسته باشم چون خود و دَرهای خود

زندگی را دوست می دارم ولی مِنهای خود

 

در سَرم توفیر بینِ اختیار و جبر نیست

خوابِ رفتن دیدم و تعبیر آن جز قبر نیست

 

غربتِ مسعودِ سَعْدم در حصارِ نای خود

سایه ی خاقانی ام افتاده بر دنیای خود

 

«صبحدم چون کِلّه بندد آهِ دودآسای من

چون شفق در خون نشیند چشمِ شب پیمای من»

 

«تیربارانِ سحر دارم» بهارم پرپر است

خوابِ طوفان دیده ام سنگِ مزارم پرپر است

 

مُهرِ باطل می زنم بعد از تو بر جانی که نیست

خِلط و خون قِی می کنم در سوگِ انسانی که نیست

 

خوابِ رفتن دیدم و شک و یقین کاری نکرد

پنج طوفان گریه کردم آستین کاری نکرد

 

ناامید از رحمت افتادم به پای آن که نیست

دست سوی آسمان بردم زمین کاری نکرد

 

بی خداوندی به بادم داد؛ اهلِ دین شدم

با من و اِلحادِ من اِعجازِ دین کاری نکرد

 

مثنوی هفتاد من کاغذ شد اما بازهم

با من و صَفرای من سِرکنْگبین کاری نکرد

 

برگِ آس انگار دست عَمروعاص افتاده بود

باختیم اما اَمیرالمؤمنین کاری نکرد

 

سوختند و مُثله کردند و به دارآویختند

شِمر با اولادِ پیغمبر چنین کاری نکرد

 

گرچه صدها نه هزاران بار مهمانش شدیم

با من و یاران در بندم اِوین کاری نکرد

 

پاک کن اشکِ زلالِ کودکِ بعد از مرا

گونه ی شورش رضای کوچکِ بعد از مرا

 

خاک را پیغمبری باید که مدت هاست نیست

خانه را نان آوری باید که مدت هاست نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS