ADS
ADS

باران بارید و تو از میان گل‌های شقایق دشت‌های همین حوالی پیدایت شد. دست‌هایت آسمان و لب‌هایت بوی عاشقانه‌های رنگین‌کمان بهاری می‌دادند.

بال‌هایم را برای پرکشیدن باز کردم. اما تو آرام جلوی پایم ایستادی، دست‌هایم را گرفتی و من در آسمان لبخندهای دلبرانه‌ات غرق شدم.

 

چشمانت بوی گیلاس می‌داد در سحرگاهی که عید، نوروز می‌شود و ژاکتی که به تن داشتی قصر مهربانی بود که می‌توانستم تمام عمرم را در آنجا زندگی کنم.

 

دیگر خبری از سیاهی و دروغ و تهمت و کینه نبود؛ قلب‌هایمان بود که با طلوع پیوند می‌خوردند.

چشمانمان می‌دیدند که روحمان گره می‌خورد به هم.

نمی‌توانم بگویم حالا تو منی یا من توئم.

 

حالا وقتی صدایت می‌زنم خودم را صدا می‌زنم یا این تویی که مرا فرا می‌خوانی.

حال عجیبی‌ست جانِ دل. حال عجیبی‌ست اینگونه زیستن. انگار چیزی درین بین نمی‌گذارد زمین به دور خودش چرخ بزند.

انگار خدا قرن‌ها را، فصل ها را، ماه‌ها و روزها را نگاه داشته است. انگار روحم پاک و بی رنگ شده تا راحت‌تر در من حل‌ شوی.

چنان که باران در برکه، چنان که خاک در گِل و همانطور که عطرت در هوا...

 

من نیز متوقف شده‌ام. انگار که عقربه‌ها تکان نخورند.

انگار که زمان معلق شود. انگار که حرکت قاصدک‌ها آهسته‌تر شود.

حالم حال نسیمی‌ست در بهار. سبک‌بار، پرنده و پاک...

با بوی چوب سوخته‌ی باران خورده‌ای که از چهارشنبه‌سوری، کنار خانه‌ی مادرجان جا مانده‌است.

و آن حوض آبی وسط حیاط که اطرافش را گل‌محمدی پر کرده است و فرهاد که "بوی عیدی" میخواند برایمان.

 

آمده بودی تا دلم را آب و جارو کنی، و قلبم را خانه‌تکانی.

بازخواهم گشت و تمام این احوال را به همراه خودم خواهم آورد.

 

دوباره نسیم بهاری خوش‌یمنی می‌شوم که تمام عطرهایش را به تو هدیه می‌کند.

بعد هم ماهیِ درونِ تنگ هفت‌سینت می‌شوم، تو را مانند رودی جاری می‌کنم و درونت جاری می‌شوم تا ازین دیار برویم و درون خلیج فارس بریزیم.

 

قلبم سرشار از عشق برایت خواهد ماند. و صبحی که سال تحویل شود، زمانِ خواندنِ مقلب‌القلوب، چیزی جز حال خوش برای قلب پهناورت نخواهم خواست...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS