ADS
ADS

ناگهان خنده ها لال شدند

آغوش‌ها از هم جدا

ناگهان آفت به باغ زندگیمان زد

مادری رفت، پدری رفت

آدم‌هایی که رنگی و سهمی در زندگیمان داشتند رفتند؛

اما زمین همچنان به چرخیدین خود ادامه داد، پرنده ها آواز سر دادند تا درختان از خواب زمستانی برخیزند و خون جاری در رگ‌های ما خبر از ادامه‌ی حیات می‌داد ...

برای همین حاجی فیروز لباسش را به تن کرد،

اما در کدام نقطه‌ی تاریخ، حاجی فیروز جز غم نان، ترس از دست دادن داشت ؟

از دست دادن عزیزانش ...

آه بهار تو هیچ گاه این گونه غمگین نیامده بودی،

نیامده بودی کنجی بنشینی به تماشای گلدان شمعدانی که هنوز چند روز از تو نگذشته حال و هوایش پاییزی باشد ...

بهار روزها و فصل ها از تو گذشته است تا دوباره برگردی و برگردانی به ما، خنده را، آغوش را، زندگی را...

هیچ می دانی چقدر تلخ خواهد گذشت اگر تو بیایی اما زبانم لال کسی از خانه‌ی ما کوچ کرده باشد ؟

بهار حالا که قرار بر آمدن داری، زیباتر بیا،

شبیه سال‌هایی بیا که حاجی فیروز برای بچه هایش در خانه آواز می خواند و می‌رقصید

شبیه سال هایی بیا که شعمدانی کنار پنجره، از شور و شوق گرمای عشق اهل خانه خبر از حال خوب می داد ...

شبیه سال هایی بیا که ذوق پوشیدن لباس نو، گرفتن اسکناس عیدی از پدربزرگ خواب را از چشمانمان می‌ربایید

شبیه سال هایی بیا که مادربزرگ چشم به راه جاده نبود، پدر بزگ به درخت تازه شکوفه کرده از سر دلتنگی تکیه نکرده بود

شبیه سال هایی بیا که کنار سفره‌ی هفت سین پر از آغوش بود برای پرواز کردن نه قاب عکس برای بوسیدن ...

شبیه سال هایی بیا که صدای خنده هایمان گوش غم را کر کرده بود و خانه را آباد ...

شبیه سال هایی بیا که پدر بزرگ دعای تحویل سال را میخواند و ما میخواندیم ...

یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ

یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ

یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ

حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ

ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ ها *

ای مدبر شب و روز *

ای گرداننده سال و حالت ها *

بگردان حال ما را به نیکوترین حال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS