نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
پس از حرفهایمان
حرفهای ناعاشقانهی روز پایانی را میگویم
احمقوار باز هم به تو لبخند زدم
اما باز
منو سازم تنها ماندیم
و بعد صدای زنگولهی در کافهی تاریک بود
و صدای جیغ لاستیکهای ماشینی سرد
و من
و زوج عاشق رو به رو
که با دیدنشان حسرت را با دستهایم
با آغوشم
با تک تک یاختههای وجودم
حس کردم
عذاب را به جای قهوه نوشیدم
درد را به جای کافئین به جان کشیدم
حال شبها با چشمانی خرد شده
زیر نور تمسخر مهتاب میایستم
گدازهی قهوه نوش جان میکنم
و نفس عمیق میکشم
و باز وباز و باز نور ماه خیره خیره نگاهم میکند
و لباس همیشه شبم را مهتابی
بیفایده است
تو رفتی
اما قلب را هم دزدیدی
مغز را به دنبال خودت کشیدی
و حال من
هر شب
لب به سازم میدهم
و با سوزناکترین دمی که دارم
در او میدمم
و صدای باد سرد پاییزی
خش خش برگ های معلق در هوا،
دم و هوهو و خشخش و ساز
عجب سمفونی رمنسواری میشود!
حالا ای پاییز،
ای سلطان فصلها،
باز هم باد مهرت را به رخم بکش
بکوب به صورتم
سیلی بزن
نیشخند بپاش
من خودم هستم
همانی که دیگر
من
نیست
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.