ADS
ADS

آغازِ یک قطعه‌ی نارنجی بود

و روحی که در کافه اوج می‌گرفت

شاید چشمی گیرا

یا دستانی که با ناز

روی پیانو می‌رقصیدند

 

فنجانی دلش ریخت

و کتاب بی‌منطقی روی زمین افتاد

تمام من

در یک آن

به آسمان‌ سپره شد

 

بعد از پنج پاییز

هنوز برگ‌ها می‌ریزند و

آواز شاعران می‌شوند

 

هنوز پیانو آواز می‌خوانَد

و دستانی روی کلاویه‌ها می‌غلتند

فنجان و کتاب روی میز می‌نشینند

و بوی مطبوعی از قهوه

خاطرات را مست می‌کند

 

و من

هرروز روی نیمکتی

رو به کافه می‌نشینم

و با هر زمزمه‌ی باد پاییزی

خاطره می‌سوزانم

و سیگار کوتاه می‌کنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS