ADS
ADS

ساعت‌ها و ثانیه‌ها می‌گذرند

و من مشکی می‌پوشم هرروز

نگاه سیاهم را هرروز صبح به تو می‌دوزم

باهر قدمت جان می‌دهم و

جان می‌گیرم

و تو چه می‌دانی؟

شاید همانی که هرروز از کنارش بی‌تفاوت می‌گذری

عاشقی باشد

عاشق منتظری باشد

عاشق منتظری

تو زمستان راهم روسفید کرده‌ای

ای ملکه‌ی برفی من!

تو چه می‌دانی؟

چه می‌دانی که سردی لب‌هایت، چشمانت، صورتت تمام تنم را می‌لرزاند؟

روزها که بیرون می‌روی، خورشید سر خم می‌کند

در مقابلت کم آورده است

گل‌های باغچه هم از تو یاد گرفته‌اند یخ بزنند

و من همان گلِ یخ خوگرفته‌ای هستم

که عاشقانه در گرما می‌میرد

پس

جلویم یخ صورتت را نشکن

وقتی که می‌خندی دنیا تب می‌کند

به تازگی قلبم هم با سرمای باد همراه شده است،

به دنبال تو حرکت می‌کند

و دلم!

دلم با دانه دانه‌ی برف‌های زمستان فرو می‌ریزد

بیا و نیک بختم کن،

گرمایی بده و بگذار که جان بدهم

امروز انگشت دومت برق می‌زد

دست چپت را باور ندارم

بگذار که جان بدهم

جان

بدهم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS