باغچه ی کوچک خانه را پر میکردم از نرگسهای زردِ فریبنده.
صبر میکردم به گلها خیره شوی و بعد با صدای آرام بگویی چقدر رنگِ زرد را دوست دارم، تا بگویم، منهم!
برایت کتاب نمیخریدم، کنارت زانو میزدم، رمانِ ربه کا را که آنقدر دوست داشتی یا برادران کارامازوف میخواندم،
همانطور هم دستانِ ظریفت را زیرِ نظر داشتم که آرام روی دسته مبل رِنگ میگیرند، یعنی که داری لذت میبری.
و پیشنهادِ یک کافه لوکس و شیک را نمیدادم.
چای اعلا را دریکی از آن قوطیهای قشنگ پیدا میکردم،
اینبار خودم دم میکردم، مینشستیم زیر آلاچیقِ پر از گلهای شیپوری ،چای میخوردیم.
چای میخوردیم و تا غروب که موقع آب دادن چمنها میشد با هم گپ میزدیم.
دستِ هم را میگرفتیم در آن خیابانِ پر درختِ معروفِ شهر قدم میزدیم.
اگر میگفتی خسته ام، میگفتم هر جا دلت میخواهد بنشین.
اگر میگفتی سردم شده، تاکسی میگرفتم میبردمت یک جای گرم.
اگر میگفتی برگردیم، بر میگشتیم.
و کاش فقط یکبارِ دیگر، یکبارِ دیگر میتوانستیم با هم به آن کوچه تنگِ قدیمی برویم تا تو دربِ خانه پدری ات را بزنی
و با آنهمه شرم حیرتِ انگیزی که همیشه در صدایت بود از صاحبخانه بپرسی که آیا میتوانی از همانجا نگاهی به حیاطِ ذوزنقهای با کفِ سنگ فرش و آن حوضی که دل هر رهگذری را میبرد بیندازی.
مادرِ عزیزم!
کاش تا وقت بود گلی کاشته بودم، کتابی خوانده بودم، به فراغت در کنارت چای نوشیده بودم.