غصه ها دیواری کوتاه تر از دیوار چشمها پیدا نمیکنند…
تا از راه میرسند مینشینند لب دیوار پلکها و در یک پلک به هم زدن میبینی فرو ریخته ای…
هم خودت هم دیوار و هم هر آنچه در دلت تلنبار کرده ای…
اما از رو نمیروند این غصه های لجوج و این چشمهای دلسپرده به طوفان اندوه…
بیا و یکشب دست از سر رویاهایم بردار
و پنهانی قدم به خلوت شبانه ام بگذار
و با بوسه چشمهایم را ببند
جوری که هیچ اندوهی جرات دست درازی کردن به دیوار چشمهایم را نداشته باشد
و هزار سال دوری نتواند طعم دلچسب بوسه ی تو را از یادم ببرد…
بگذار به این رویاها دلخوش کنم من به تعبیر این رویا خوش بینم…….