ADS
ADS

زندگی یک نواخت شده بود.

تورا که دیدم دلم لرزید.

تنهایی ام خطرناک بود و زیبایی تو خطرناک تر.

و من آن قدر دیوانه بودم که دومی را انتخاب کنم.

زیباییت مرا گروگان گرفت و بعد تنهاترم کرد.

گوشی ام که شبها خودش را می گذاشت روی میز کم کم آمد زیر بالشم.

 

خدا شاهد است که دوستت داشتم.

وزارت اطلاعات و مخابرات هم حتی.

استاد حسابرسی هم وقتی موقع حضور و غیاب برایت غیبت نمی زدم بو برد ولی به روی خودش نیاورد.

 

من چشمهای تورا نفس کشیده بودم.

یک روز چشمهات را گذاشتی داخل چمدان بردی.

از آن روز من خنده هایت را قاب کرده ام روی دسکتاپ لپتاپم و چقدر شیرین است ترس یک وقت لو رفتن هویت تو.

 

ترس اینکه زیبایی ات به چشمهای دیگری بیاید _لپتاپ را که روشن می کند. _

من تو را دوست داشتم و این نه به تو و نه حتی به خدا هیچ ربطی نداشت.

خدا شاهد بود ولی دخالت نمی کرد.

خدا شاهد بود ولی واقعا کاری از دستش بر نمی آمد...

 

من دست های تورا که هیچ وقت نگرفته بودم رها کردم.

تو ولی دستهای من را_همان ها که یکبار توی جمشیدیه گرفته بودی تا زمین نخوری_رها کردی.

اصلا دستهای من برای گرفتن بود.

دست‌هایی که حالا باید بایگانی می شدند توی کشوی اسناد منقضی شده.

تا بعدها "ویکیلیکس " لو شان بدهد شاید.

یا بابا که می آید تهران یک شب ساعت نه شب بگذاردشان دم در.

 

عزیزم

من جواب خدا را می دهم.

جواب استاد حسابرسی را هم.اما وزارت اطلاعات چه؟

آنها حتما در این رابطه از من توضیح خواهند خواست.

در رابطه با دستهام که چند وقتیست گم شده اند...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS