ADS
ADS

غبار چند ساله دیده ای...!

اینجاست...آیینه ی اتاق من...او ،منم...

منی که سال هاست در تارها مدفون شده

صداها بر استخوانم درد می سابند...

 

بیچاره ای که تنها سرفه هایش را دود می کند...

از سایه گریزان و از دنیا با چشم های قهوه ای بیزار...

 

تصمیمم را گرفته ام

زندگی را لای بقچه ای پیچیدم....

پدرم را به شمعدانی پشت پنجره سپردم ...

و در آتش ظهری که به جوش آمده بود

 

به راه افتادم

گذشتم از کوه ها ،از ستاره ها و دریاها...

از ماه،از خورشید... از آبهاو سنگ ها...

عبور کردم ودر گیسوی سبز سرزمینی که

تنها نامش را روی تابلوی چوبی که انگار مفصل هایش را از دست داده بود خواندم متوقف شدم

«سمیر»

به پاهایم سقرمه ای زدم و ادامه دادم

اینجا پاییز کمی زودتر از راه رسیده است

و برگ ها زیر قدم هایم ،نفس های آخرشان را می کشند‌...

 

صدای دارکوب پیر ،ملودی این قتل نارنجی را رقم می زند و درختان از هراس کابوس تبر ها ،ناخن می جوند...

برگ ها...می ریزند....برگ ها می میرند...

روحم را به تنه ی درخت افرایی می بندم

و در ندانستن نقطه ای که ایستاده ام ،از هوش می روم...

به جرم

قتل برگ ها مواخذه شده ام...!!!؟

 

چشم که گشودم

نور خورشید از لولای در چوبی به چشمانم شلیک شد

عطر چوب سوخته

کوزه ی گلی کنج اتاق

و رنگین کمان، که بر شانه های روسری آویزان روی طاقچه می رقصید...

بوی پیراهن مادربزرگ می آمد

بوی زندگی...

 

خیره می شوم به بوسه های چسبیده روی شیشه ...

در دستانم برگ زردی ست که رویش نوشته ام

«سمیر»

 

پیراهنی که ب تن کرده ام سوزن دوزی های پیرزنی ست

که دست هایش را هرگز ندیده بود...

خودش می گفت: دستانم ،در شکم مادر جا مانده است...

من از کوه ها گذشتم...

از پیچ و تاب نافی که زندگی وحشی را نقاب می زد

و دوباره در سمیر متولد شدم

اینجا پله ها..‌. پاییز ...آسمان

ملکه با تاج سرخش

بوی تو را می دهد...

 

برای پدرم که دست های سختش را می پرستم

سلام پدر...

منم ،همان که ،تو فاخته می خواندی اش

حال من خوب است

راه می روم...

به پروانه ها خیره می شوم

پرواز می کنم‌...

در گوش قاصدک ها از آرزو حرف می زنم

دیگر از پاییز نمی ترسم

از چشم های قهوه ای

 

اینجا اسب سپیدی در اختیارم است

که برایم کتاب می خواند

گندم به دستانم می بندد

و از تو حرف می زند

در شکاف ابرها می خوابم

و باران را به اسم کوچکش می خوانم

 

ب خوشه های بنفش که می رسم

تو را می بینم

مست ، سرخ و خسته

که به دستانت شیره ی نارگیل می زنی

تا خطوط دردهایت کم شود

حال من خوب است پدر...

دوستت دارم...

فاخته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ADS