نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
راهی به رویایی نبود از تو
دنیای من بودی ولی بن بست
فکر بریدن بودم اما ترس،
هربار راهم را به من می بست
هربار که تنها شدم از تو
جای تو زانو را بغل کردم
آنقدر ماندم بی تو، تا اینکه
یک روز فهمیدم کم آوردم
یک روز دیدم رفته ام از دست
پای مرا نای دویدن نیست
می خواستم جاری شوم، دیدم
مردابم و این زَهره با من نیست
یخ بسته بودم چارفصل انگار
در جای جایم برف می بارید
با سایه ها همسایگی کردم
همخانه وقتی خنده ام را چید
همسایه فکر غارت من بود
هربار با من تن به تن می شد
پر می شد از من...آه...اما من،
هربار خالی می شدم از خود...
عریانی ام را هر لب تشنه
با بوسه از نو پیرهن می دوخت
هر مرد ِ برده دست در جسمم،
انگار روحم را کفن می دوخت
آتش شدم هربار و بی پروا
آغوش در آغوش افتادم
از عشق سرخوردم هزاران بار
هربار دستی داد بر بادم
از راهها گمراه افتادم
از چاله های پشتِ سر، هربار
برخاستم، در چاه افتادم...
خون گریه ها در خود پناهم داد
از خنده های تلخ اجباری
بی سایگی های مرا هرگز
درمان نشد آغوش دیواری....
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.