سر ظهر بود که مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر است.
صبح اول وقت مرد رفته بود ایستاده بود روی تپه کنار شهر و فریاد زده بود که ایها الناس، خورشید در آسمان نیست،
در خانه من است، برای من می رقصد، می خندد، حرف میزند، نان می پزد،
مرا می بوسد و از جای بوسه اش هزار پرنده آزاد می شوند در پوست تن من و بی وقفه می خوانند.
گفته بود ماه در آسمان نیست،
در خانه من است.
انگشتهایم روی مهره های کمرش نی لبک می زنند و وقتی او را به خودم می فشارم جانم رها می شود و هفت اقلیم را می گردد و بر می گردد.
گفته بود خدا در خانه من است،
در پیراهن کوتاه سپیدی می خرامد با تنی به رنگ گندم و دو چشم تیره خندان.
گفته بود خدا زنی زیباست که مرا می کشد به اخمی و زنده می کند به بوسه ای …
مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر شده.
زن ایستاد گوشه میدان و گریه کرد.
خاکستر مرد پر کشید و آمد نشست روی اشک زن، اشک زن مروارید شد و چکید روی زمین.
زمین جان گرفت ، باهار شد،
پرنده ها آمدند روی شاخه های تن زن نشستند و آواز خواندند،
مردم اهلی شدند،
و روزگار متبرک شد به عطر عشق.
زن رفت ایستاد روی تپه کنار شهر، اذان گفت.
حی علی الجنون. باد پیچید در موهاش،
صدای او را برد به همه دنیا.
و لذت دردناک ابتلا منتشر شد …